خبرگزاری مهر؛ گروه مجله-محدث تکفلاح: همه چیز خلاف میل باطنیام رقم خورد. از ترافیک خیابانهای تهران قبل از بازی گرفته، تا دیر رسیدن من به محل قرار و … مهمتر از همه دماغ بیرانوند. یکی نیست بگوید که آخر لُپ مجید حسینی و دماغ بیرانوند زمان دیگری برای به هم رسیدن پیدا نکرده بودند؟ چرا دقیقاً باید همان زمانی که بی رو برای دفاع از توپی که از جناح راست توسط حریفِ زبان نفهم داشت به سمت دروازهاش میآمد، حرکت کرده بود، این دو به هم برسند؟ آخر دماغ؟ ای امان از این دماغ.
تمام مسیر داشتم حرص میخوردم. به یکی پیام دادم: «شروع شد؟» جواب داد: «شروع که شده ولی یک هو! حتی همخوانی سرود جمهوری را هم نشان نداد.»
اینکه ماشین جلویی تصادف کرد و برای باز کردن ترافیک چقدر سر و صدا شنیدم و دم بر نیاوردم دلیلی داشت آن هم اینکه گزارش بازی را از رادیوی ماشین داشتم میشنیدم. اما مطلب دوم بیشتر حرصم را درمیآورد. من در همین ساعتها همیشه در این خیابانها پشت ترافیک سنگین درجا میایستم. امروز که خیابانهای تهران را خلوتتر از همیشه میبینم، باید گیر یک پیرمرد بی اعصاب بیافتم که تصادف تاکسیاش را دارد میاندازد گردن تحریم و آمریکا و انگلیس و برجام! راستی، مگر بازی تحریم نیست. چرا خیابانها اینقدر خلوت است؟
خبر مرا میخکوب کرد. انگار دکمه پاوز زندگی را زده باشند. ته دلم میگفتم خوب شد من این لحظات را پای تصویر نمیگذرانم. از دیدن مصدوم شدن یک سرباز، آنهم در خط مقدم جنگ و جبهه حال خوبی نخواهم داشت. بیرانوند مصدوم شده بود و رادیو میگفت که گویا دماغش شکسته است.
«ادامه میدهد!» خوشحال شدم. سنگربان تیم ملی فوتبال خودش را در دروازه ورزشگاه دوحه قطر جمع و جور کرد و ادامه داد. «حضور بیرانوند بار روانی زیادی برای بچهها دارد.» گوینده رادیو میگفت. داشتم با خودم میگفتم «اگر ضربه جدی باشد خطرناک است» که ادامه داد: «انگار علیرضا تعادل ندارد. حالتی شبیه گیجی دارد. امیدوارم تصمیم درستی بگیرد.»
حالا یکی بیاید و این جمله را تفسیر کند. تصمیم درست در این لحظه یعنی چه؟ با هر حالی در زمین بماند ولی روحیه بچههای تیم حفظ شود؟ یا ماندنش هرچند از نظر روانی مفید باشد، ولی فیزیکی مخرب است و قص علی هذا.
بیرو
چه خوب که جای پارک دارد. داشتم سوئیچ را میبستم که گفت: «بیرانوند درخواست تعویض داد!» بشکه یخ را دیدهاید؟ خب من هم ندیدم. اما در ذهنم تصور کردم. ریخت روی سرم. تازه فهمیدم گرفتن تصمیم برای خود بیرانوند چقدر سخت بوده است. زیر لب با تلخی گفتم: «بودن یا نبودن؟ مسئله این است.» اولین بازی ایران در جام جهانی. نیمه اول بازی. آن هم نه هافبک و دفاع. نه فروارد. که تا حدی جبران پذیر است. بلکه دروازه بان! باید تعویض شود. زمزمهای که آرامم کرد این بود: «سه دقیقه تلاش کرد بماند. حتماً نشده. او وسط میدان است و من کنار گود نشستهام.»
رسیدم. دیگر داشتم تصویر را میدیدم. گزارشگر راست میگفت. دماغش چاق بود. حتی نتوانست تا بیرون زمین را با پای خودش برود. روی برانکارد بردنش. من کجا بودم؟ در سالنی با دیوارهای شیشهای وسط یک پارک بزرگ. بازی مثل هوا سرد بود. مکث ۱۴-۱۵ دقیقهای زمان هم هر چند به نفع بچههای تیمما بود اما صدای مادر و پدرهایی که نوجوان و کودکشان در سالن بودند را درآورده بود. بچهها در وقتهای تلف شده از روی صندلی بلند شده بودند و مشغول فضاهای بازی اطراف میشدند. محیط بسته سالن هم صدا را برمیگرداند و حجم را چند برابر به گوش میرساند. اینجا، فرهنگسرای رازی، کمی پایینتر از میدان قزوین تهران است.
موهایی که در کش جمع میکرد
فردوسی پور را کم داریم که بگوید: «چه گل نزنهایی شدند این بازیکنان ایران!» تمام ۲۰۰ صندلی سالن پر شده بود و دور تا دور هم مردم ایستاده بودند. حتی چند نفر از بیرون سالن و پشت شیشه بازی را دنبال میکردند. در بین جوانترها هیاهویی بهپا بود که نمیدانستم کداموری بود. تیمملی خودمان یا…؟ هر از چندگاهی میشنیدم در دویدنها و درگیریهای قرمز و سفیدپوشان زمین، صدایشان بالا میرود و: «بدو.. بدو..ماشاالله! بزن. رفتیا.» ی ضعیفی به گوش میرسید.
نگاهم به جمعیتی دوخته شده بود که حس غریبی از آنها دریافت میکردم. تیپ و ظاهر خیلیهاشان به ذهنیتم دامن میزد. اگر همانی که شنیدم قرار است رخ دهد، امشب اینجا باید بترکد. چه خبرهایی که از اینجا در رسانهها برود. چه فیلمها و عکسها که...
پسرک جوان ۱۹-۲۰ سالهای ردیف سمت چپ روی صندلیهای متمایل به وسط سالن نشسته بود. دستانش را بالا آورد و با هر دویشان سعی کرد موهای ۵۰ سانتیاش را به سمت کف دست راستش جمع کند. کش مویی که در مچ دست راستش داشت را با دست چپ دور موها کشید و در آن جای داد. حواسم به این صحنه بود که صدای گزارشگر عصبانی توأم با ناامیدی درِ گوشم سیلی زد. «بلینگام با یک ضربه سر دقیق و دور از دستان سیدحسین حسینی دروازه ایران را باز کرد.» گل اول انگلیس وارد دروازه شد! ولی پسر موبلند ناراحت بود! چرا شادی نکرد؟ هاج و واج به پرده روبه رو نگاه میکرد. نشد که! تمام معادلاتم به هم خورده بود.
بر طبق ذهنیت من باید الان او و رفقای کنارش خوشحال باشند و سرود شادی سر دهند و به روح پدر ساوتگیت (سرمربی انگلیس) دعا کنند. اما حزن و حرصی که در فشرده کردن مشتهایش درون هم میدیدم پیغامی برعکس این را به من میرساند. از گل خوردن ایران ناراحت بود!
پیراهن تیم ملی
از دقیقه ۳۵ که گل اول را خوردیم تا تمام شدن نیمه طولانی اول (با ۱۴ دقیقه وقت اضافه)، در سالن صحنههای متضادی میدیدم. پسربچههای ۱۲ سالهای که بهخاطر گل دوم و سوم داشتند با هم دعوا میکردند. «نه بابا اگر بیرانوند مونده بود اینجوری نمیشد.»، «حاج صفی باید اینجوری تکل میزد زیر پای اون سیاهه نمیذاشت گل بخوریم.»، «من اگر بودم میرفتم دروازه بان و عوض میکردم. اون بلد نیست. من بهتر از اون میتونم گلر باشم.» و… هیجان تلخی بین جمعیت بود که سرمای هوا، طاقت دیدن ادامه بازی را از بی اعصابها گرفته بود و به تلخی داستانمان دامن میزد. سوت پایان نیمه که خورد تازه موقع بروزات بیرونی و کیف واقعی نوجوان ها بود.
«جام فوتبالی» که در فضای دور این سالن تدارک دیده شده بود، میخواست خستگی این ۶۰ دقیقه فرسایشی را از تن بچهها بیرون کند. ایران پیروز نام جشنواره ایست که در چند فرهنگسرای شهر تهران به مناسبت برگزاری جام جهانی در کشور قطر، برگزار میشود. از بازیهای رایانهای فوتبالی گرفته تا فوتبال آدمکی و فوتبال دستی و هر بازی جمعی جالب فوتبالی در محوطه دور سالن تدارک دیده شده است.
البته که این مسابقات باید برنده هم داشته باشد. مسئولین برگزار کننده برنامه گفتند: «جایزه ویژه این مسابقات، دو عدد پیراهن بازیکنان تیم ملی است که در این روزها در قطر هستند، همراه با امضای خود بازیکن» برنامه جام فوتبالی در دوران بازیهای جام جهانی برای همه بازیها بالاخص بازیهای ایران در چند فرهنگسرا برگزار خواهد شد که میزبان نوجوانان و خانوادههای آنان است.
نیمه دوم آغاز شده بود اما فوتبال آدمکی و بازیهای رایانهای فرهنگسرای رازی هنوز مشغول بودند. گل کوچک را نگویم. امان از دست نوجوانان پسر که هیچ وقت از گل کوچک سیر نمیشوند.
دعای مادر
بازی نیمه دوم جاندارتر بود. جسارت شکستن خط دفاعی انگلیس در چند مورد، شور و گرمایی را در سالن آورده بود که سوز شبانه کمتر به چشم میآمد. گوشهای از سالن را دیدم که بیست نفر از خانمها دور همند و از دیدن فوتبال حس خاصی نداشتند. اما مادر است دیگر. پسرش را آورده تا در کنار دوستانش بازی را ببیند. همان بازی که چشم مادران دیگری را هم به خود دوخته است. مثلاً مادر مهدی طارمی. یک لحظه در ذهنم چرخید که در صفحه اینستاگرام همان شبکههای انگلیسینشین فارسی زبان دیدم که نقل قولش را گذاشته بود: «امیدوارم پسرم به آمریکا و انگلیس گل بزند و آنها را به شهدای شاهچراغ تقدیم کند.» اما از آنجا که همیشه از آنطرف آبیها شنیدهام که ورزش سیاسی نیست سعی کردم به جای فکر کردن به دلیل «تحریم ملی پوشان تیم فوتبال ایران» و «سوالات خبرنگار انگلیسی از کیروش» و رفتار انگلیس و اسرائیل و… در دنیای ورزش، به دعای مادر طارمی دل ببندم و روی آن متمرکز باشم.
به خودم که آمدم بیش از نیمی از جمعیت در هوا بودند. شادیشان نگاه مرا به سمت تابلو نتایج و صفحه تصویر پروژکتور برد. مهدی طارمی یک ضربه زمینی را به سوی طاق دروازه زده بود و خط دروازه انگلیس را شکست. ایران ۱- انگلیس ۴.
آنجا امنیت نداری که
فاصله گل پنجم و ششم زیاد نبود.اما از عبارت «تلخترین گزارش من در سابقه کاریام» گزارشگر شبکه سه نتوانستم بگذرم. تاریخچه جام جهانیِ ذهنم را زیر و رو میکنم. در میان کشورهای آسیایی تابهحال نشده بود که کشوری یک شکست با این اختلاف گل تجربه کند. چه حالی بود. یکی داد میزد: «ممد! چرا اینا اینطوری بازی می کنن؟» دیگری میگفت: «حداقل یه حمله برن جلو» و این میان برخی از حرفها همانی بود که شبیهش را از شبکههای اجتماعی شنیده بود. انگلیس را تحسین میکرد و از گل خوردن ایران خوشحال بود. پیام گوشیام را خواندم.
- «کجایی؟»
همین یک کلمه کافی بود. یادم آمد که طبق اعلام قبلی، الان باید همه خیابانهای تهران شلوغ شود.
پاسخ دادم: «فرهنگسرای رازیام.»
پیام داد: «زود برو خونه. خیابانها الان شلوغ میشه دیگه نمیتونی در بری. وسط خیابون گیر کنی میزننتا. امنیت ندارید که.»
زدم: «تو کجایی؟»
گفت: «من که خونهام. کجا باشم؟ نگران امنیت اینجا نباش. آلمان امنه. تو برو خونه. الان بازی تموم میشه میریزن همه جا رو آتیش میزنن.»
نوشتم: «آخه یه جوری داری در مورد خیابونهای ایران حرف میزنی که انگار الان وسط کتک و آتیشی. به جاش من هامبورگم»
گفت: «من بیشتر از تو خبر دارم. خیر سرت خبرنگاری. از هیچی خبر نداری. تا گیر نکنی تجربهت نمیشه.»
زدم: «فوتبال و دیدی؟»
گفت: «دیدم که میگم برو خونه. الان اینا از باخت ایران خوشحالند. هیچی حالیشون نیست. میریزن وحشی بازی در میارند.»
نوشتم: «نگران نباش. بازی تموم بشه میرم. خبر سلامتیام رو هم بهت میدم.»
زد: «تو آدم نمیشی!»
بهش خندیدم و یه قلب براش ارسال کردم. سرم رو بالا آوردم. بازی هنوز تمام نشده بود. داور ۱۰ دقیقه وقت اضافه گرفته بود و مشغول VAR بود. نفهمیدم دقیقاً چه شده. فقط متوجه شدم که داور دارد با دستش نقطه پنالتی را نشان میدهد. گل دوم ایران را طارمی در دقیقه ۱۰۳ بازی زد. که تلخی باخت ۶ گله را با شیرینی استجابت دعای مادر تمام کنیم. سوت پایان را نشنیدم، چون صدای بوق و سوت و کف و شادی بچهها از بیرون از سالن هم مانع تمرکز روی موضوعات دیگر بود. ایران باخت اما بازی را شیرین تمام کرد. یاد حرف معروف جواد خیابانی افتادم که «این باخت هیچی از ارزشهای بچهها کم نمیکنه.»
حلقه اتحاد بچهها ضربه نهایی خود را زد. کیروش و طارمی وسط حلقه اتحاد تیم ملی به بچهها چه گفتند؟ نمی دانم. که خیلیها دوست دارند بدانند. اما این وحدت، روحیه و بازخورد جالبی برای ادامه مسیرشان بود. همین بس که دستان بچههای تیم ملی و کادر فنی و هیأت همراه در انتهای بازی، به جای اینکه از کنارشان آویزان باشد تا به رختکن بروند، روی شانه رفقا و هم تیمیهایشان بود. شانه به شانه کنار هم.
شهر پر از امنیت است
از قصد به جای اتوبان از داخل شهر میروم. انگار میخواهم با خودم لج کنم. نه! با رفیق آلمان نشینم که تمام دانستههایش از فضای مجازی است و مرا از همه جا بیخبر میداند. میدان قزوین، میدان حر، میدان انقلاب، بلوار کشاورز و… در تمام مسیر حس راحتی داشتم. نه شلوغی و تجمعی دیدم، نه آتش و دودی. البته! که در همه جا نیروهای انتظامی آمادهباش بودند. برخلاف همیشه و هر شب، بدون کوچکترین ترافیکی به منزل رسیدم. حتی از شانس خوبم چراغهای راهنمایی هم همه سبز بودند. اولین کاری که کردم، رفتم سراغ گوشی تا به دوستم پیام دهم. نوشتم:
«نگران نباش. من رسیدم خانه. شهر پر از امنیت است.»
نظر شما